۷ ۳ I

وای خدا بازم صبح شد و من هنور بیدارم. از وقتی ترم تموم شده شدم مثل جغد، شب ها بیدارم و روزها تا لنگ ظهر خواب، فکر کنم دارم می میرم

همش به خودم میگم امشب تا صبح بیدار می مونم صبح هم نمی خوابم تا شاید فرداش برنامه خواب و بیداریم بشه مثل آدم ها

سرگرمیم این شده که تمام وبلاگ های شما دوستای عزیزم و از اون اول تا آخرشو بخونم، باور کنید همشو و حفظم

فکر نکینید چون شبا بیدارم میام تموم وبهاتون و می خونما! نه، قبلا هم این کار و می کردم ولی شبا وبلاگ خوندن یک دنیای دیگست

خوب حالا این چند ساعتش، بقیشو چیکار کنم؟

اونم یه جورایی با چند تا روزنامه و کتاب میگذره

اگه صبح بود خیلی کارهای دیگه هم میشد کرد، مثلا ç بری بیرون قدم بزنی یا یک قمیشی خوشکل گوش کنی و خودتم بلند بلند باهاش بزنی زیره آواز

ولی با این حال شب ها هم خیلی باحالن، ساکتِ ساکتِ ساکت.

فقط خودتی و خودت، به هرچی بخوای فکر میکنی و تو رویاهات پرواز.

یکی نیست بگه آخه پسر خوباینقدر فکرهای جور واجور نکن، خل میشیا!

ساعت هشت شد منم کم کم داره خوابم میگیره

اَه ه ه ه ه ه امروزم نتونستم بیدار بمونم.

۶ ۳ J



یادش بخیر انگارهمین دیروز بود که رفتم اول دبستان، هیچ وقت یادم نمیره. من دوسال کلاس اول رفتم آخه یک پسر خاله دارم که 6 ماه از من بزرگتره اون موقع که اون می خواست بره کلاس اول یادمه منم همش گریه می کردم و بهونه می گرفتم که چرا اون یک سال زودتر از من میره مدرسه. از اونجایی که مدیرِ دبستانمون با بابام دوست صمیمی بودن من یک سال زودتر رفتم مدرسه. نه، شاید بهتره بگم دو سال رفتم کلاس اول، که ساله اولش امتحانای ثلث سوم و ندادم. تا اومدم به خودم بیام دیدم دبستان تموم شد، البته از اون زمان ها خاطرات خیلی خوبی دارم مثل : دوستای دوران دبستان و شیطنت های تو حیاط مدرسه وقتی دنبال هم می دویدیم. وقتی رفتم اول راهنمایی دیدم انگار همه چیز فرق کرده دیگه نمیشه اون آرمین سابق بود که یکجا بند نمی شد، راستشو بگم از اون دوران هیچ چیزی یادم نمیاد فقط یک پرده مه آلود. وقتی بهش فکر می کنم می بینم دوران راهنماییم بدترین دوران زندگیم بود، ولی برعکسش سه ساله دبیرستان خیلی خوب بود. یادمه همیشه بعد از تموم شدن کلاس ها با پنج شیشتا از بچه ها یک تیکه از راه و پیاده می رفتیم. آخ که چقدر دلم تنگ شده برای اون مسیر و اون بچه ها. الان دفترچه خاطراتم کنارمه، دارم می خونمش ....

چی می شد دوباره برمی گشتم به اون زمان ها. دله بچه ها رو راحت می شه با یک آبنبات بدست اورد اما الان چی! اگه یک نفر به شما آبنبات بده و دست نوازش تو سرتون بکشه چقدر خوشحال می شید؟

اصلا خوشحال می شین؟

اما افسوس که نمی شه برگشت به اون دوران، به اون زمان که با یک نقاشی به دوستت می فهموندی که چقدر دوستش داری، ولی حالا اگه به یکی بگی دوستت دارم،اگه بهت نخنده کارِ بزرگی در حقت کرده!

 رسیدم به صفحه آخره دفتره خاطراتم شاید 10 سال دیگه حسرت چنین روزهایی و بخورم ، همینطور که الان دلم می خواد بر می گشتم به 10 سال پیش. ساله اول دبیرستان یه معلم شیمی داشتیم که همیشه میگفت : بچه ها من 30 سالم که بود وقتی جلوی آینه می ایستادم موهای سفیده سرم و یکی یکی می شمردم ولی حالا که 20 سال از اون موقع می گذره باید جلوی همون آینه وایسم و موهای سیاهم و یکی یکی بشمرم!

 نه من اصلا دوست ندارم که یک روزی برسه که حسرت امروز و بخورم بجاش به خودم میگم : دیروز دیروز بود واین امروزه که گذشته فرداست. به قولِ وین دایر" گذشته ها را گذرانده ایم و وعده آینده را به هیچ یک ازما ندادن پس ما تنها زمان حال را در اختیار داریم"

۳ ۵ K



جاده زندگی ... جاده ای که انسان محکوم به عبور از آن است. جاده ای با مسیرها و یا بهتر بگویم
بیراهه های رنگارنگ ! بیراهه هایی که همچون سرابی انسانها را به سوی خود میکشد تا در خود غرق کند، ولی انسانی پیروز است که به بیراهه های زندگی اش پا نگذارد! پس بنا به این تعریف هر کدام از ما ممکن است در چندین برهه زمانی از زندگیمان پیروز نباشیم ... ولی هیچگاه برای پیروزی دیر نیست و هیچ نقطه ای نقطه پایان نیست بلکه هر نقطه ای میتواند نقطه شروع باشد و هر مبدائی نیز می تواند مبداء پیروزی و یا پیروزیها باشد.
نمیدانم چرا ما انسانها چشمانمان را کامل باز نمیکنیم تا جهانمان را با چشمان باز ببینیم و حقیقت ها را درک کنیم و بیابیم، و نمیدانم که چرا همیشه خودمان باعث میشویم که همیشه ” بادی عجیب‌ “ با وزش بر چشمانمان مانع باز شدن کامل آنها شود. و چرا نتوانیم حصاری به زلالی و شفافیت نیایش به چشمان خود بکشیم تا بتوانیم چشمان خود را کامل باز کنیم و خود را کامل کنیم که فقط به دنبال کمال برویم ...
تا کی به خود تلقین کنیم که باید این بیراهه های سرابگونه زندگی را بپیمائیم و چرا آن بیراهه ها را از زندگی خود حذف نکنیم؟... چرا همیشه تعریف اشتباهی از زیبایی ها برای خود داشته باشیم و چرا هیچگاه برای تعریف واژه ها از عقل خود کمک نگیریم؟ چرا برای اعمال خود دادگاه تشکیل ندهیم و چرا خود را محکوم نکنیم؟ و چرا تاریکی های جاده زندگیمان را با فانوس عقل روشن نکنیم ... چرا قایق به گل نشسته جوانیمان را با پاروی تجربه هدایت نکنیم؟ تا کی اشتباه کنیم و تا کی در چهار دیواری احساسات خود زندانی باشیم؟ و چرا به حقایق نیندیشیم...؟
چرا قالب تهی تنهایی خود را با یاد خدا لبریز نکنیم؟ چرا رازهای خود را تنها و تنها با خالقمان در میان نگذاریم و چرا تنها او را عبادت نکنیم و چرا تنها او را یاری نجوییم و ...؟ پس...
بیایید زنگارهای سیاه قلبمان را با پاکی و صداقت ایمان جلا بخشیم...
بیایید تا از خوبیهایمان قله ای به نام موفقیت بسازیم و آن را فتح کنیم ...
و ... بیایید سکاندار خوبی برای کشتی زندگیمان باشیم تا در امواج سهمگین و مهیب زندگی نیز آن را به بهترین نحو هدایت کنیم و به بهترین راه سوق دهیم!
جاده زندگی ... جاده ای برای رسیدن به اوج!
پس بیایید تا همچون طیاره ای فقط مستقیم بپیمائیمش تا بلکه بتوانیم به سوی اوج پرواز کنیم!