وقتی بیستمون سیزده شد

یکشنبه سره کلاس Mr Akbari بخوانید اچبری (به قول بچه ها) نشسته بودیم که

دیدیم مهندس مثل همیشه اومد و سلام نکرده کیفشو گذاشت رو میز و ماژیکشو که

همیشه خرابه در اورد اون بالا سمت راست نوشت موضوع : طراحی شمارندها. آقا

ایمان که اون جلو نشسته بود موضوع رو دید بعدش دست به دستش کرد تا به عقب

رسید آخه استاد ماژیک خرابه حداقل خودت برزگتر بنویس.حالا بگذریم تو همین

گیرودار یکی از بچه ها (برحسب نقشه قبلی) بلند شد و گفت : استاد مطلب و جمع

وجور کنید چون جلسه آخره!


چشمتون روزه بد نبینه انگار همه از جمله خودم منتظر شنیدن این کلمه (جلسه آخر)

بودن یدفه ای کلاس رفت رو هوا خلاصه پس از یکسری جنگ های داخلی که منجر
به شهادت 2تن از دوستان درراه فرجه (به خاطر اینکه اون وسطا یه چیزایی گفتن که
به گوشه استاد رسید) شد


تونستیم استاد و رازی کنیم که جلسه بعدی تشکیل نشه البته به شرط اینکه اگه حتی

یک نفر هم بیاد کلاس بقیه غیبت بخورن.تا اینجا همه چیز بر وقف مراد بود که این

آقا ایمان ما (همونی که همیشه جاش روبروی میز استاده) بلند شد و گفت : استاد ما

میخوایم از کلاس استفاده کنیم هفته دیگه هم میایم...........من درحالی که دهنم 6 متر

باز مونده بود استاد و میدیدم که چشماش از حدقه در اومده بود.آخه یکی نیست به این

ایمان خان بگه مگه آدم چقدر میتونه پاچه خواری وکنه!اینطوری شد که
ONLY

بخاطر 2 ساعت کلاس دیجیتال که ایمان برامون ترتیب داده بود بیستمون سیزده شد.

اینا هم بخونبن بد نیست

ایناهم بخونین بد نیست!!!


اگر بیشتر عشق بورزی بیشتری-اگر کمتر عشق بورزی کمتری-تو همیشه در تناسب

عشقت هستی تناسب عشقت تناسب بودن توست (اوشو)


دل انسان اهرم تمام اعمال بزرگ است (بتهون)


برای زندگی فکر کنید ولی غصه نخورید (دیل کارلگر)


دوستانم دارایی های من هستن (شکسپیر)


آینده همان امید است (اسپینوزا)


(آزادی چیزی نیست که بتوان اهداش کرد-آزادی چیزی است که باید بدستش آورد )


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهان خانه عشقم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطره صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی باهم از آن گوچه  گذشتم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فروه ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آوازه شباهنک

یادم آید تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن


با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ حق ناله تلخی زدو بگریخت

اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دل از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم