۲۶ ۰



بعضی وقتها دوست دارم یک گوشه تنها بشینم و فکر کنم، اونقدر فکر کنم تا همونجا خوابم بگیره. به اینکه چرا آدم ها اینقدر ستمگر و ظالم شدن، اون روزِ اول چیزی به اسم ظلم نبود، این ما بودیم که بانی بوجود آمدن اون شدیم. هرکی از راه رسید این آتیش مخوف و شعله ورتر کرد، تا اینکه امروز به جایی رسیدیم که به خاطره خواسته های خودمون حاظریم از همه چیز و همه کس بگذریم، حاظریم همه از دستمون ناراحت باشن ولی به اون چیزی که دوست داریم برسیم. کاش می شد هر روز صبح که بیدار میشیم قلبامون و در بیاریم، مثل آیینه تمیزشون کنیم تا جایی که عکس خودمون و توشون ببینیم. کاش می شد همه دیوارها، همه فاصله ها از بین میرفتن، باهم زندگی میکردیم و به هم عشق می ورزیدیم. چی می شد این غرور از بین می رفت، تا وقتی کسی از دستمون ناراحت می شد با یک معذرت خواهی ساده دوباره دلش و بدست بیاریم.

اما نه! نقطه نظرهای من چه اهمیتی داره؟ این عمل منه که میتونه تغییرات شگرفی در جهان بوجود بیاره

پس خدایا ازت می خوام که این قدرت و بهم بدی تا همه کسانی و که تحملشون واسم مشکله دوست داشته باشم، چون عشق ورزیدن به کسانی که شیرین و نازنین و دوست داشتنی اند کارِ آسانیست.

۲۵ ۰



در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ...یک ...دو ...سه ...همه رفتند تا جایی پنهان شوند!
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی گشت
هوس به مرکز زمین رفت
دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد
و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه ...هشتاد ...هشتاد و یک همه پنهان شده بودند به جز
عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج ..نود و شش ...نود و هفت .هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز
عشق او از یافتن عشق ناامید شده بود
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد تو فقط باید
عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است
دیوانگی شاخه چنگک مانند را از درختی کند و با شدت و هیجا ن زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود
دیوانگی گفت من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تورا درمان کنم
عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو و اینگونه است که از آن روز به بعد است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست....



این دوتا نوشته پایین و تو فایل مایلام اتفاقی پیدا کردم ولی نمی دونم کجا دیدمشون و نویسندشون کیه آخه مال پارسالن، حتما بخونیدشون قشنگن.
http://www.sharemation.com/armiin/Dosti.htm 
http://www.sharemation.com/armiin/Akharin%20nameh.htm

۲۴ ۰

این Sharemation.com روزی سه بار serveresh خراب میشه اگه اومدین دیدین وبلاگ یجورایه مقصر اینه!

خیلی خوشحال میشم اگه یک جای خوب و برای Upload کردن بهم معرفی کنید

(مِر30)