۲۳ ۰

سلام

اومدم بگم هستم

غیبت که برام نزدین!

بالاخره امتحانام هم تموم شد

Felan bye

۲۲ ۰

وقتی تو نیستی نه هست های من چنان که بایدند، نه بایدها

مثل همیشه آخر ِحرفم، و حرفِ آخرم را با بغض می خورم

عمریست لبخندهای لاغر ِ خود را در دل ذخیره می کنم، باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم، روزی بنام روز ِ مبادا نیست!

آن روز هرچه باشد، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند، شاید امروز نیز روز ِ مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های من چنان که بایدند، نه بایدها

هر روز بی تو، روز ِ مباداست!

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند، آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه،از پشت هفت دیوار

دیوارهای صاف، دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو، دیوارهای من، دیوارهای فاصله بسیارند

آه، دیوارهای تو همه آیینه اند، آیینه های من همه دیوارند!

۲۱ ۰



اون روز پشت میز نشسته بودم. به خودم گفتم  درس و کتاب باشد برای وقتی دیگر . فعلا می خواهم در دفترم از خط خطیهای این میز و آن دیوار بنویسم .بسیار آمده اندو پشت این میز نشسته اند ، چون من و نقشی بر این دیوار ومیز زده اند و یا شاید جمله ای قصار یا یادگاری از بودن . می خواهم همه اینها را در دفترم بنویسم و با خود ببرم . شاید بدردم بخورد . شاید برای کسی بخوانم تا بخندد . به من بخندد . به ما بخندد .
آدمک ساده ای نظرم را جلب می کند .« چشم ، چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن یه گردو » و الی آخر . زیر آدمک نوشته شده « این حمید است » . شاید « او» حمید را می شناخته ! من هم تو را می شناسم . تو هم مرا می شناسی . ساید تو حمید را نشناسی اما مرا که می شناسی . من هم تو را می شناسم . « او » هم حمید را می شناسد . نه ؟!
زیر آن جمله نوشته شده :« نه . این حمید نیست جونم . خودتی ! »
کمی آن طرف تر باز هم یک آدمک . آدمک یک شوت محکم زده است . توپ می رود . می رود . به دروازه بان می خورد و او را پرت می کند ! به تور می چسبد و تور را سوراخ می کند !! و جالب اینجاست که باز هم می رود !!! من هم بدم نمی آید چنین شوتی بزنم . ولی نمی دانم چگونه چنین شوتی می توان زد . پس نمی توانم چنین شوتی بزنم . تو چه ؟! می توانی ؟! شاید حمید بتواند . اصلا ببین ! این آدمک نمای دوری از حمید است . خیلی شبیه اوست ، نه ؟!
- « این حمید نیست جونم . خودتی ! »
در جایی کسی گویا خود را برای نوشتن آزمایش می کرده . خط ممتدی به صورت حلقه حلقه ، تو در تو پیش می رود و نه سر آن معلوم است نه کجاست نه ته آن !
ولی دیگری چیزی برای نوشتن دارد : « دنیا و هیکل بدن سازی » !
از این « هیکلیسم » که بگذریم ، یکی خسته از ساعتهای طولانی خواندن ، فهمیدن و تمرین ، گیج روی میز نقش اداخته است . رادیکال زیر رادیکال ورادیکالی زیر این رادیکال وسه نقطه تا بی نهایت !
ازاین « بی نهایت » هم که بگذریم این شعر ، بی نهایت جالب است :
« یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاهم که او را دوست می دارم
ولی افسوس او نمی خواند »
باید کاری بکنی . باید نشان بدهی که دوستش داری . البته نباید او را برنجانی و اما باید . . . ولی نباید . . . ! شاید آن گلدان و گل بدردت بخورد . نه ! نه ! خط بزن یک گلدان بهتر بکش . تو عشق را داری ! « و اما عشق . . . »
گوشه ای نوشته است : « عشق مانند تپه ای ایست که هر خری از آن بالا می رود » ! من بالا می روم و می چرم . سیر که شدم پایین می آیم و روز دیگر بالا می روم . تو هم بالا می روی و می چری . حمید و او هم بالا می روند ومی چرند و « عشق مانند تپه ای است که هر خری از آن بالا می رود . »
در این میان یک قلب می بینم . یک تیر آن را سوراخ کرده و از آن عبور کرده است . از این قلبهای تیر خورده زیاد دیده ام . تیرها هم دیگر کلیشه شده اند . شاید سرنوشت هر قلبی یک تیر باشد که آن را سوراخ کرده و از آن عبور می کند و از کنار این سوراخ « چکیده بر خاک سه قطره خون » !
دفترم را جمع کردم .شاید یکجای دیگر و پشت یک میز دیگر پهنش کنم .می خواستم بروم . ولی وسوسه شدم که چیزی روی این میز بنویسم . بنویسم ؟ ننویسم ؟ چه بنویسم ؟ یک جرقه در مغزم زده  شد و جمله ای را نوشتم و رفتم.
شاید این جمله من را روزی کسی بنویسد!