۲ ۰

الان که دارم این مطلب و می نویسم اطرافم پره از کتاب و کاغذ و جزوهای رنگارنگ، یعنی اومدم دیگه شروع کنم به درس خوندن ( آخه هفته دیگه یک شنبش امتحانام شروع می شه) ولی مگه می شه! تا میام درس بخونم خوابم می گیره، تازه اگه خوابم نگیره نمیدونم چه جوریه که وقتی کتاب و باز می کنم هوس می کنم یک آهنگ گوش بدم ( اگه تکنو باشه بهتره) ولی دیروز یک کاره بزرگ کردم، می دونین چه کاری؟!

دیروز معارف و یک دور خوندم بدون اینکه خوابم بگیره یا به هر بهونه دیگه بلند بشم برم دنبال یک کاره دیگه.

وقتی کتابیو که فرداش امتحانشو دارم می خونم، دلم بحاله اونایی که روزی 50 بار یک کتاب و می خونن تا دو هفته دیگه امتحانشو بدن می سوزه. آخه چرا خودتونو اذیت می کنین، من و شما که خوب می دونیم چیزیو که دو هفته پیش خوندیم حالا یادمون نیست و باز باید بخونیمش و بریم امتحان بدیم! پس چرا یک کارو دوبار انجام بدیم بخاطره اینکه یکبارش تعصیرش کم بوده، بهتره همون کارو یک دفعه انجام بدیم اما درست. اینجوریه که شبی بنام شبه امتحان بوجود میاد که به نظره من شبای امتحان هرکدومشون یکجورایی از اون شبهای بیاد موندنی هستن.

خوب بسه، دیگه برم یک سری به مشتق و دیفرانسیل و انتگرال بزنم، چند وقته ندیدمشون دلم براشون تنگ شده! 

۱ ۰

دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس انها
را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به
هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را
در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی
کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم....
خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی :....و خانه ای داشته
باشیم در یک صفحه دنج کاغذ...من روزها کار می کنم.
می توانم خط کنار جاده متروک شوم...یا خط کنار یک نردبام.
خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار
گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک
و خلوت !! چه شغل شاعرانه ای...!!! در همین لحظه معلم
فریاد زد :

دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند...

در میانه صحرا ایستاده بود و به پهنه افق می نگریست.

خورشید مغرور و با چهره ای دژم نظاره گر مرد بود . چند لکه ابر در گوشه ای از آسمان سرگرم بازی بودند ؛ و باد در گوشه ای آرام غنوده بود . بناگاه غریو خورشید برخواست : " ابرک !!! " ابر بچه ای بسرعت از میان جمع ابرها جدا شد و پیش رفت ؛ خورشید اشاره ای به مرد کرد و گفت : "می شناسیش ؟ " ابر بچه با صدایی لرزان پاسخ داد : " نه " خورشید بار دیگر بنظاره مرد پرداخت . ابر بچه به خود جرات داده و پرسید : " سرورم ، خطایی انجام داده است ؟ " خورشید فریاد برآورد : " نمی بینی ؟ آن مرد را نمی بینی ؟ تمامی صحرا را بسان جهنم کرده ام و او حتی عرق را از چهره اش نمی زداید !نمی بینی ؟ از سپیده دمان تا کنون تمامی نیزه های خود را بر او کوفته ام و او باز ایستاده است بی تغییر؛ مرا ، شکوه مرا ، عظمت مرا و قدرت مرا به تمسخر گرفته است ؛ مرا بخشم آورده . "

خورشید بار دیگر نگاهی سرشار از خشم بر مرد افکند و سپس بانگ برداشت : " باد ، بادکجایی ؟ " باد به سرعت پیش آمد و سر فرو آورد . خورشید خطاب به ابر گفت : " تمامی سپاهت را گرد آور و بر این مرد بتاز . یا سر مغرورش را فرود آور یا دیگر بازنگرد . " باد مطیعانه بار دیگر سر فرو آورد.

باد از سپاه خود سان می دید : ابرهای بارانزای استوایی ، ابرهای سیاه قطبی ، گردبادهای دریایی ، تندبادهای صحرایی و . . . . همه و همه گرد آمده بودند . باد گره بر جبین پیشاپیش سپاه ایستاد و دمان غرید : " آن مرد را می بینید ، آن مرد سرور ما را به خشم آورده است ، خردش کنید ! " با غریو باد هجوم آغاز شد . صحرا بسان شب قیرگون شد ؛ سپاهیان باد چنان زنگیان مست دمان بر او یورش بردند ، کوبیدند ، کوفتند ، تیغ بر کشیدند ، زخم زدند و دوباره کوفتند باز و باز و باز . . . .

گاه غروب نزدیک می شد ، خورشید آماده رفتن به نیمه دیگر شده بود اما شوق دیدار قامت در هم شکسته مرد کماکان مانع عزیمتش بود . اندک اندک از دور گرد و غباری دیده می شدگرد و غبار نزدیک و نزدیکتر شد و در یک آن جهان پیش چشمان خورشید تیره و تار شد . این باد بود که باز می گشت : زخم خورده ، پریشان ، به عقبداری چند نسیم و ابربچه !!! و در انتهای وسعت دید مرد کماکان ایستاده بود . تنها !!!

خورشید برای آخرین بار در چهره مردی که از او شکست خورده بود نگریست : جوان بود ، با چشمانی به رنگ شب و نگاهی به رنگ مرگ که تنها یک حرف در نگاهش بود : " که مرا تا مرگ گامی بیشتر فاصله نیست با من مستیز ! " و بناگاه حقایق برایش روشن شد .او از مصافی سخت بازگشته بود ، از مصافی جان فرسا ، از مصاف تبدیل ما به من ، از مصاف تنها شدن .