آزادانه بیندیش
بردباری را بیاموز
بیشتر خنده رو باش
لحظات ناب را دریاب
دوستانی نو به دست آور
دوستانِ پیشین را دوباره کشف کن
به آنها بگو به آنچه می کنی عاشقی
به ژرفی احساس کن
گرفتاری را فراموش کن
دشمن را ببخش
امیدوار باش
ببال
دیوانه شو
محبت ها را بشناس
معجزه ها را ببین
کاری کن که همه به حقیقت بپیوندند
.....
ببخش و ایثار کن
اعتماد کن تا به دست آوری
گل بچین و هدیه کن
به پیمانت وفادار باش
رنگین کمان ها را بجوی
به اختران خیره شو
در همه چیز زیبایی را ببین
سخت کوش باش و خردمند
بکوش تا بفهمی
عمرت را با مردم تقسیم کن
برای خود زمان را بساز
بخند از صمیم دل
شادی را بگستران
بخت را بیازمای
دل بسپار
بگذار دیگران با تو همراه شوند
نو ها را بیازمای
آهسته رو
نرم خویی پیشه کن
خود را باور کن
به دیگران اعتماد کن
در آمدنِ آفتاب را بنگر
به آهنگ باران گوش کن
گذشتهء خویش را به یاد آور
گریه کن اگر به آن نیاز داری
به زندگی اعتماد کن
ایمان داشته باش
از شگفتی لذت ببر
دوست را راحت جان باش
اندیشه های نیکو داشته باش
به لغزشها خوش آمد بگو
از آنها بیاموز
و
زندگی را ستایش کن
آسمان آبی است
زمین شفاف است
نسیم خنک و گویا می وزد
و گیسوانِ سیاهم را می رقصاند
من به او عاشقم
و او با من نا آشنا
مرا به ترنم هر چه عشق است در آبیِ شفافِ عشقش همرقص نسیم سازید
تا
بگویمتان
که دوستش دارم
به آئینه نگاه می کنم
به چشمانش سلام می دهم
مدتی است که او را به سرنوشت سپرده ام
هنوز هم تکه هایی از احساسش در کوچه های سرنوشت پرسه می زنند
شیشهء شفافِ نگاهش ترک برداشته
چقدر ناآشنا شده
من به چه اندازه از او دور شده ام؟
نمی دانم به این نگاهِ شکسته چه بگویم !؟
او در انزوایِ خاطراتش گوشهء تاریک تنهائیهایش را می جوید
و من
در این سوی آئینه به امیدهای ناپایدار دل خوش کرده ام
و شادم
و به گیسوانم گلهای یاس را وصله می زنم
و شانه بر موجهای مرطوبش می کشم
تا به دیداری دل شاد کنم
تا به تبسمی دل شاد کنم
تا به نوازشی دل شاد کنم
اما او در آن انتهای ساکت
با نگاهِ خاموش و آرامش
:به من می گوید
باز هم خود را فریب می دهی؟
ساعت ضربه می زند
باید بروم
او می آید
او می آید؟؟؟
شاید
من باید بروم شاید بیاید
خود را بارِ دیگر ورنداز می کنم
خوب است
در را می بندم
در پس در نگاهِ خاموش و شکسته ای لبخند تلخی می زند
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو می کرد
وبا آن شور بی پایان تساویهای جبری را نشان می داد.
با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت: یک اگر با یک برابر هست.
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بر خیزد......
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است.
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند.
و او پرسید:اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود انکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو میشد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوارچین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست......