اون روز پشت میز نشسته بودم. به خودم گفتم درس و کتاب باشد برای وقتی دیگر . فعلا می خواهم در دفترم از خط خطیهای این میز و آن دیوار بنویسم .بسیار آمده اندو پشت این میز نشسته اند ، چون من و نقشی بر این دیوار ومیز زده اند و یا شاید جمله ای قصار یا یادگاری از بودن . می خواهم همه اینها را در دفترم بنویسم و با خود ببرم . شاید بدردم بخورد . شاید برای کسی بخوانم تا بخندد . به من بخندد . به ما بخندد .
آدمک ساده ای نظرم را جلب می کند .« چشم ، چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن یه گردو » و الی آخر . زیر آدمک نوشته شده « این حمید است » . شاید « او» حمید را می شناخته ! من هم تو را می شناسم . تو هم مرا می شناسی . ساید تو حمید را نشناسی اما مرا که می شناسی . من هم تو را می شناسم . « او » هم حمید را می شناسد . نه ؟!
زیر آن جمله نوشته شده :« نه . این حمید نیست جونم . خودتی ! »
کمی آن طرف تر باز هم یک آدمک . آدمک یک شوت محکم زده است . توپ می رود . می رود . به دروازه بان می خورد و او را پرت می کند ! به تور می چسبد و تور را سوراخ می کند !! و جالب اینجاست که باز هم می رود !!! من هم بدم نمی آید چنین شوتی بزنم . ولی نمی دانم چگونه چنین شوتی می توان زد . پس نمی توانم چنین شوتی بزنم . تو چه ؟! می توانی ؟! شاید حمید بتواند . اصلا ببین ! این آدمک نمای دوری از حمید است . خیلی شبیه اوست ، نه ؟!
- « این حمید نیست جونم . خودتی ! »
در جایی کسی گویا خود را برای نوشتن آزمایش می کرده . خط ممتدی به صورت حلقه حلقه ، تو در تو پیش می رود و نه سر آن معلوم است نه کجاست نه ته آن !
ولی دیگری چیزی برای نوشتن دارد : « دنیا و هیکل بدن سازی » !
از این « هیکلیسم » که بگذریم ، یکی خسته از ساعتهای طولانی خواندن ، فهمیدن و تمرین ، گیج روی میز نقش اداخته است . رادیکال زیر رادیکال ورادیکالی زیر این رادیکال وسه نقطه تا بی نهایت !
ازاین « بی نهایت » هم که بگذریم این شعر ، بی نهایت جالب است :
« یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او نمی داند
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاهم که او را دوست می دارم
ولی افسوس او نمی خواند »
باید کاری بکنی . باید نشان بدهی که دوستش داری . البته نباید او را برنجانی و اما باید . . . ولی نباید . . . ! شاید آن گلدان و گل بدردت بخورد . نه ! نه ! خط بزن یک گلدان بهتر بکش . تو عشق را داری ! « و اما عشق . . . »
گوشه ای نوشته است : « عشق مانند تپه ای ایست که هر خری از آن بالا می رود » ! من بالا می روم و می چرم . سیر که شدم پایین می آیم و روز دیگر بالا می روم . تو هم بالا می روی و می چری . حمید و او هم بالا می روند ومی چرند و « عشق مانند تپه ای است که هر خری از آن بالا می رود . »
در این میان یک قلب می بینم . یک تیر آن را سوراخ کرده و از آن عبور کرده است . از این قلبهای تیر خورده زیاد دیده ام . تیرها هم دیگر کلیشه شده اند . شاید سرنوشت هر قلبی یک تیر باشد که آن را سوراخ کرده و از آن عبور می کند و از کنار این سوراخ « چکیده بر خاک سه قطره خون » !
دفترم را جمع کردم .شاید یکجای دیگر و پشت یک میز دیگر پهنش کنم .می خواستم بروم . ولی وسوسه شدم که چیزی روی این میز بنویسم . بنویسم ؟ ننویسم ؟ چه بنویسم ؟ یک جرقه در مغزم زده شد و جمله ای را نوشتم و رفتم.شاید این جمله من را روزی کسی بنویسد!
شاید...
سلام
خیلی زیبا مینویسی
احساس پاکی داری . اهنگ دلنشینی هم داره .آفرین خیلی خوش سلیقه ای .
دوستدار همیشگی تو خورشید طلایی