در میانه صحرا ایستاده بود و به پهنه افق می نگریست.
خورشید مغرور و با چهره ای دژم نظاره گر مرد بود . چند لکه ابر در گوشه ای از آسمان سرگرم بازی بودند ؛ و باد در گوشه ای آرام غنوده بود . بناگاه غریو خورشید برخواست : " ابرک !!! " ابر بچه ای بسرعت از میان جمع ابرها جدا شد و پیش رفت ؛ خورشید اشاره ای به مرد کرد و گفت : "می شناسیش ؟ " ابر بچه با صدایی لرزان پاسخ داد : " نه " خورشید بار دیگر بنظاره مرد پرداخت . ابر بچه به خود جرات داده و پرسید : " سرورم ، خطایی انجام داده است ؟ " خورشید فریاد برآورد : " نمی بینی ؟ آن مرد را نمی بینی ؟ تمامی صحرا را بسان جهنم کرده ام و او حتی عرق را از چهره اش نمی زداید !نمی بینی ؟ از سپیده دمان تا کنون تمامی نیزه های خود را بر او کوفته ام و او باز ایستاده است بی تغییر؛ مرا ، شکوه مرا ، عظمت مرا و قدرت مرا به تمسخر گرفته است ؛ مرا بخشم آورده . "
خورشید بار دیگر نگاهی سرشار از خشم بر مرد افکند و سپس بانگ برداشت : " باد ، بادکجایی ؟ " باد به سرعت پیش آمد و سر فرو آورد . خورشید خطاب به ابر گفت : " تمامی سپاهت را گرد آور و بر این مرد بتاز . یا سر مغرورش را فرود آور یا دیگر بازنگرد . " باد مطیعانه بار دیگر سر فرو آورد.
باد از سپاه خود سان می دید : ابرهای بارانزای استوایی ، ابرهای سیاه قطبی ، گردبادهای دریایی ، تندبادهای صحرایی و . . . . همه و همه گرد آمده بودند . باد گره بر جبین پیشاپیش سپاه ایستاد و دمان غرید : " آن مرد را می بینید ، آن مرد سرور ما را به خشم آورده است ، خردش کنید ! " با غریو باد هجوم آغاز شد . صحرا بسان شب قیرگون شد ؛ سپاهیان باد چنان زنگیان مست دمان بر او یورش بردند ، کوبیدند ، کوفتند ، تیغ بر کشیدند ، زخم زدند و دوباره کوفتند باز و باز و باز . . . .
گاه غروب نزدیک می شد ، خورشید آماده رفتن به نیمه دیگر شده بود اما شوق دیدار قامت در هم شکسته مرد کماکان مانع عزیمتش بود . اندک اندک از دور گرد و غباری دیده می شدگرد و غبار نزدیک و نزدیکتر شد و در یک آن جهان پیش چشمان خورشید تیره و تار شد . این باد بود که باز می گشت : زخم خورده ، پریشان ، به عقبداری چند نسیم و ابربچه !!! و در انتهای وسعت دید مرد کماکان ایستاده بود . تنها !!!
خورشید برای آخرین بار در چهره مردی که از او شکست خورده بود نگریست : جوان بود ، با چشمانی به رنگ شب و نگاهی به رنگ مرگ که تنها یک حرف در نگاهش بود : " که مرا تا مرگ گامی بیشتر فاصله نیست با من مستیز ! " و بناگاه حقایق برایش روشن شد .او از مصافی سخت بازگشته بود ، از مصافی جان فرسا ، از مصاف تبدیل ما به من ، از مصاف تنها شدن .
سلام!
اینجا چقدر خوشگله...
اول کاری ذوق مرگ شدم گفتی میخوای منو بلینکی!!!
خب باعث افتخاره...
من هم شما رو میلینکم.
فعلا...
بهت لینک دادم...
سلام از لینک ممنمون
منم به شما لینک دادم
بازم به من سر بزن
سلام عزیزم ممنون کخ به من سر زدی و در ضمن چشم رو چشم به شما هم لینک میدم موفق باشی.